مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
کتابخانه
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

ناهار اشرافی داشتیم؛ نون و ماست. سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند، دست هایش را شست و نشست سر همان سفره. یکی پرسید: "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟"

شهید مصطفی چمران

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 97

۱۴ فروردين ۹۳ ، ۰۷:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

حدود سی سال با حسن بودم و حتی یکبار ندیدم او برای نمازش وضو بگیرد چون دائم الوضو بود و می گفت: نباید بدون وضو بر روی زمین خدا راه رفت می گفت زمین جای جمع کردن ثواب است.

شهید حسن طهرانی مقدم

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 96

۱۲ فروردين ۹۳ ، ۰۵:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهردار که بود، به کارگزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا، طوری که خودشان نفهمند.

شهید باکری

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 95

۱۱ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

شنیده بودیم نماز جماعت و اول وقت برایش اهمیت دارد، ولی فکر نمی کردیم اینقدر مصمم باشد!‌ صدای اذان که بلند شد، همه را بلند کرد، انگار نه انگار که عروسی است، اون هم عروسی خودش! یکی را فرستاد جلو، بقیه هم پشت سرش، نماز جماعتی شد به یادماندنی.

شهید محمد علی رهنمون

منبع دریافتی: هفته نامه حیات / شماره 94

۲۷ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

شروع زندگیمان با صفا بود. دو تا اتاق اجاره کرده بودیم نه آشپزخانه داشت نه حمام. کنار در یکی از اتاق ها، یه تو رفتگی بود که حسن براش دوش گذاشته بود که شده بود حمام! زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فیتیله ی خوراک پزیمان را گذاشته بودیم روش، شد آشپزخانه! هم قشنگ بود هم ساده!

شهید حسن آبشناسان

منبع دریافتی: هفته نامه حیات / شماره 93

۲۶ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

نیمه هاش شب برای شناسایی وارد خاک عراق شدیم. محمد مهدی مواضع دشمن را عکس‌برداری می کرد. مدتی در خودش فرو رفت، بعد گفت: اذان می گن؟ گفتم : تو این بیابون! کی داره اذان می گه؟! او گفت: چرا خودم شنیدم.ایستادیم کمی آب از رادیات ماشین گرفتیم ، کمتر از یک لیوان ! هرسه نفرمان وضو گرفتیم.آبی که از دست محمد مهدی می ریخت ، من میان زمین و هوا می قاپیدم و دوستمان نیز آب وضوی مرا.

خاطره ای از شهید محمد مهدی خادم الشریعه

منبع دریافتی: روزنامه خراسان (1389/9/30)

۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

زمان ما هم مثل همیشه رسم و رسوم ازدواج زیاد بود. ریخت و پاش هم که بیداد می کرد.

ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت و شلوار برای آقا مرتضی. چیز دیگری را لازم نمی دانستیم! به حرف ها و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم خودمان برای زندگیمان تصمیم می گرفتیم. همین ها بود که زندگیمان زا زیباتر می کرد.

شهید سید مرتضی آوینی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات / شماره 92

۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشین. به او (شهید زین الدین) گفتم:«آقا مهدی! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می رین.» گفت «اون مالِ روزه. شب، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه.»

شهید زین الدین

منبع دریافتی: هفته نامه حیات / شماره 91

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

آستین هاشو با پاچه های شلوارش را تا می زد، مثل بقیه کشاورزها. اون موقع ابراهیم ده دوازده سالش بود. هر سال موقع کشت و درو می رفت سر زمین. مرزبندی زمین ها خیلی باریکند و راحت جا به جا میشن، موقع درو، به گندم های لب مرز که می رسیدیم، ابراهیم می رفت روی مرز می ایستاد. دلش نمی خواست محصول زمین های کناری با محصول زمین بابا قاطی بشه.

شهید حاج همت

منبع دریافتی: هفته نامه حیات / شماره 90

۱۵ اسفند ۹۲ ، ۰۵:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر چه به عنوان هدیه ی عروسی به ما دادند، جمع کردیم کنار هم، گفت:"ما که اینارو لازم نداریم، حاضری یک کار خیری باهاش بکنی؟" گفتم مثلا چی؟ گفت: "کمک کنیم به جبهه"، گفتم: قبول. بردمشون مغازه لوازم فروشی همه شان را دادم، ده پونزده تا کلمن گرفتم برای جبهه.

شهید مهدی باکری

منبع دریافتی: هفته نامه حیات / شماره 89