مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
کتابخانه
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۸ مطلب با موضوع «خانواده» ثبت شده است


صورت بشاشی داشت. یک بار سر مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم. هر کدام روی حرف خودمان ایستاده بودیم که عصبانی شد، اخم توی صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندی به خود گرفت. از خانه زد بیرون... وقتی برگشت دوباره همان طور با روحیه باز و لبخند آمد. بهم گفت:"بابت امروز صبح معذرت می خواهم." میگفت:"نباید گذاشت اختلافات خانوادگی بیش از یک روز ادامه پیدا کنه"

شهید اسماعیل دقایقی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 130

۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
جعبه ی شیرینی رو گرفتم جلوش یکی برداشت و گفت:" می تونم یکی دیگه بردارم؟"گفتم: البته سیدجان، این چه حرفیه؟ برداشت، ولی هیچ کدوم رو نخورد کار همیشگی اش بود هرجا شیرینی و شکلات و ... تعارف می کردن، برمی داشت اما نمی خورد می گفت:"می برم با خانوم و بچه هام می خورم، شما هم این کار رو انجام بدید اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه اش تقسیم کنه، خیلی تو زندگیش تاثیر میذاره ..."
شهید سید مرتضی آوینی


منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 129
۱۶ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از سر کار که میرسید خونه، قبل از هر چیزی میرفت پیش خانم خونه.

_سلام خسته نباشید، زحمت کشیدید... کار هر روزش بود.

شهید بهشتی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 126

۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تازه آزاد شده بود، خانمان از جمعیت خالی نمی شد. دسته دسته میومدن دیدنش، یک خروار ظرف هم که برای پذیرایی بود جمع شده بود تو آشپزخونه. صبح زود که بلند شدم دیدم یک دونه ظرف هم نمونده. نصف شب بلند شده تنهایی بدون اینکه کسی بیدار بشه همه رو شسته بود...

شهید میثمی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 115

۱۰ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند روزی بود تب داشتم، یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابیدم، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم. گفتم: مادر! چرا بی خبر؟ گفت:"به دلم افتاد که باید بیام."

شهید مهدی زین الدین

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 110

۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۵:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سن و سالش کم بود، یک بار که کباب درست کرده بودیم، درآمد جلویمان و خیلی جدی گفت: من لب به کباب نمی زنم. مردم نان خالی ندارند بخورند، آن وقت شماها بوی کباب راه انداخته اید توی خانه؟

شهید محمد نصرالهی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 108

۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک روز خانم، یک روز بچه ها، یک روز هم خودش؛ کارهای خونه تقسیم شده بود، هر روز باید یکی ظرفها رو می شست. میگفت:"زن وظیفه ای برای کار نداره. کار خونه زنانه و مردانه نداره."

شهید بهشتی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 104

۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۷:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خانمش با ارث پدری خودش فرش خریده بود. رو کرده بود به خانم که شما آزادید، این حق شماست ولی مرز زندگی من طلبگی است. طاقت ناراحتی بهشتی رو نداشت، خودش رفت فرش رو فروخت.

شهید بهشتی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 104

۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۵:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر