به دلم افتاد که باید بیام
يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۵۲ ق.ظ
چند روزی بود تب داشتم، یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابیدم، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم. گفتم: مادر! چرا بی خبر؟ گفت:"به دلم افتاد که باید بیام."
شهید مهدی زین الدین
منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 110