از سر کار که میرسید خونه، قبل از هر چیزی میرفت پیش خانم خونه.
_سلام خسته نباشید، زحمت کشیدید... کار هر روزش بود.
شهید بهشتی
منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 126
از سر کار که میرسید خونه، قبل از هر چیزی میرفت پیش خانم خونه.
_سلام خسته نباشید، زحمت کشیدید... کار هر روزش بود.
شهید بهشتی
منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 126
با عباس سوار موتور بودیم. یک دفعه گفت:"دایی نگه دار" متوجه پیرمردی شدم که داشت پیاده میرفت. خودش پیاده شد، پیرمرد رو پشت من سوار کرد. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت:"دایی جان، شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام." پیرمرد را رسوندم. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس بدو بدو رسید! نگو برای آن که من به زحمت نیفتم، همه ی مسیر را دویده بود.
شهید عباس بابایی
منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 111
یک روز خانم، یک روز بچه ها، یک روز هم خودش؛ کارهای خونه تقسیم شده بود، هر روز باید یکی ظرفها رو می شست. میگفت:"زن وظیفه ای برای کار نداره. کار خونه زنانه و مردانه نداره."
شهید بهشتی
منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 104
خانمش با ارث پدری خودش فرش خریده بود. رو کرده بود به خانم که شما آزادید، این حق شماست ولی مرز زندگی من طلبگی است. طاقت ناراحتی بهشتی رو نداشت، خودش رفت فرش رو فروخت.
شهید بهشتی
منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 104
رفته بود خوزستان؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود. گفتن حتما تو هتل خوابیده. همونجا تو فرمانداری، بالشتش عمامش بود و پتوش عباش، همونجوری خوابید.
شهید بهشتی
منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 104
آلمان، هامبورگ، ایستگاه راه آهن. موقع ظهر رسیده بود. نگاهی به قبله نما انداخت و همانجا ایستاد به نماز خواندن. پلیس را خبر کردند که یک کسی آمده حرکات غیر طبیعی دارد. بردنش اداره پلیس. گفته بود: من مسلمانم، نماز هم واجب دینی ماست. محکم گفته بود تا آزادش کردن.
شهید بهشتی
منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 104
لامپ خونه سوخت. رفتند از تعاونی دادگستری لامپ خریدند. بهشتی ناراحت شد. گفت من اینجا کار شخصی می کنم، باید لامپ رو از مغازه معمولی با قیمت خودش بخرید. لامپ رو پس داد. رفت از بیرون لامپ خرید.
شهید بهشتی
منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 104
شهید بهشتی
منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 104توی هامبورگ رفته بود برای خوندن صیغه عقد. بعد از خوندن صیغه پاکت دویست مارکی گذاشتند جلوش. گفت:"این وظیفه منه. برای وظیفه هم پول نمیگیرم."اصرار پشت اصرار که باید قبول کنید. شماره حساب داد، گفت بریزید به حساب مسجد.
شهید بهشتی
منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 104