مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها

مرام بی ترمزها
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
کتابخانه
پیام های کوتاه
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۲۶ مطلب با موضوع «زندگی اجتماعی» ثبت شده است


سر صف غذا جلویی ها عقب می رفتند که زودتر غذا بگیره، ناراحت می شد ول می کرد می رفت. نوبتش هم که میرسید آشپزها برایش غذای بهتر می ریختند می فهمید میداد به پشت سریش.

شهید کاوه

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 116

۱۳ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

هر موقع با محمد علی به زیارت اهل قبور می رفتیم، با عجله از من و پدرش جدا می شد و می گفت که به زیارت مزار شهدا میره، یه بار بهش گفتم که صبر کن ما هم بیایم. با آرامی مخالفت کرد و گفت:"من تنها میرم". بهش گفتم: چرا تنها؟ گفت:"از یتیمان شهدا خجالت می کشم، اگر من رو با پدر و مادرم ببینن..."

شهید محمد علی غفاری

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 114

۰۷ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مسجد رفتنش برای خودش مسافرتی بود، آنقدر که طول می کشید.

همیشه پیاده می رفت که اگر نیروهای عادی که دستشان به فرمانده لشکر نمی رسد، آن موقع بتوانند بروند پیشش.

شهید محمود کاوه

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 113

۰۳ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وقتی همه از مسجد آمدند بیرون، فقط یک جفت پوتین پشت در مانده بود که آن هم برای محمد نبود. هرچه اصرار کردیم و دلیل آوردیم که همان پوتین ها را بپوشد، قبول نکرد. گفت:"می ترسم این ها را بپوشم و نتوانم صاحبش را پیدا کنم." اون روز فاصله ی مسجد تا مقر رو پا برهنه آمد.

شهید محمد نصرالهی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 112

۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۵:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

با عباس سوار موتور بودیم. یک دفعه گفت:"دایی نگه دار" متوجه پیرمردی شدم که داشت پیاده میرفت. خودش پیاده شد، پیرمرد رو پشت من سوار کرد. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت:"دایی جان، شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیه راه رو میام." پیرمرد را رسوندم. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس بدو بدو رسید! نگو برای آن که من به زحمت نیفتم، همه ی مسیر را دویده بود.

شهید عباس بابایی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 111

۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سن و سالش کم بود، یک بار که کباب درست کرده بودیم، درآمد جلویمان و خیلی جدی گفت: من لب به کباب نمی زنم. مردم نان خالی ندارند بخورند، آن وقت شماها بوی کباب راه انداخته اید توی خانه؟

شهید محمد نصرالهی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 108

۱۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت: تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدیم.

شهید حسین خرازی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 107

۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۵:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

وقتی می خواستیم برویم ماموریت، اول صدقه می داد. بعد قرآن میخوند. بعدش برنامه سفر را توضیح می داد. وارد شهر که میشدیم، اول میرفت گلزار شهدا، بعد میرفت سراغ خانواده شهدا باهاشون صحبت میکرد. مشکلاتشون را میپرسید و گاهی یاداشت میکرد. بعد می رفتیم سراغ ماموریت.

شهید علی صیاد شیرازی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 106

۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

لامپ خونه سوخت. رفتند از تعاونی دادگستری لامپ خریدند. بهشتی ناراحت شد. گفت من اینجا کار شخصی می کنم، باید لامپ رو از مغازه معمولی با قیمت خودش بخرید. لامپ رو پس داد. رفت از بیرون لامپ خرید.

شهید بهشتی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 104

۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

توی هامبورگ رفته بود برای خوندن صیغه عقد. بعد از خوندن صیغه پاکت دویست مارکی گذاشتند جلوش. گفت:"این وظیفه منه. برای وظیفه هم پول نمیگیرم."اصرار پشت اصرار که باید قبول کنید. شماره حساب داد، گفت بریزید به حساب مسجد.

شهید بهشتی

منبع دریافتی: هفته نامه حیات | شماره 104

۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر